آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

My Dears

بدون عنوان

امروز تازه فهمیدم چقدر ناشی بودم و تا امروز موفق به خوندن نظراتی که برای وبلاگمون نوشته شده، نشده بودم خب دیگه پیری و هزار دردسر  خلاصه از خوندن نظرات هم خیلی خوشحال شدم و هم خیلی دلم گرفت دلم برای عزیزام که اون سر دنیا هستن خیلی تنگ شد و البته یواشکی گریه کردم تا بچه ها متوجه نشن خلاصه از همه آنهایی که نظر دادند تشکر می کنم و معذرت می خوام ب خصوص از خواهری عزیزم ، فیروزه جیگری، که دلم براش حسابی تنگ شده .باز هم به ما سر بزنید ممنون   ...
8 مرداد 1391

بعد از یک غیبت طولانی!!!!

این روزا سر مامانی  خیلی شلوغ شده چون یک کار مهم به کارهای دیگه اضافه شده و داره تلاش می کنه که اگر موفق بشه، ادامه تحصیل بده. از این بابت استرس زیادی دارم و همش فکر می کنم با دو تا وروجک و کار بیرون آیا می تونم از عهده اش بر بیام؟ ولی سعی می کنم که به خودم قوت قلب بدم . تنها چیزی که فکرش اذیتم می کنه اینه که من همین الان هم گاهی کم می آرم وتحملم تموم میشه اگه بخوام استرس درس رو هم تحمل کنم چی میشه؟ خلاصه کار و دوندگی های همیشگی یک طرف، فکر و خیال آینده هم از طرف دیگه. خدا خودش بهم کمک کنه من از خدا خواستم که اگر ادامه تحصیل لطمه ای به زندگی خانوادگیمون نمی زنه ، درست بشه اگرچه که خیلی خیلی دوست دارم درس بخونم و از شما چه پنهان این چند...
7 مرداد 1391

شب نیمه شعبان

سلام مدتیه که نرسیدم چیزی بنویسم  و دچار عذاب وجدان شدم  راستش خیلی روزهای شلوغی داشتم اول از آوا خانوم ناز و عسلی بگم که تازگی ها کاملاً بلند میشه ( البته باید دو دستش رو به جایی نگه داره) و کلماتی مثل دد، ماما و گاهی هم بابا رو می گه و خلاصه کلی دلبری می کنه. بعد از ظهر ها که از خونه مادرجونی یا مهدکودک می یاد، احساس می کنم می ترسه که مامانش رو دوباره نبینه و به همین خاطر می چسبه به من و گل سینه من می شه. آقا آرین خوشگلمم پنجشنبه پیش جشن فارغ التحصیلی از مهدکودکش رو داشت که در فرهنگسرای شفق برگزار شد و من هم که همش در طول جشن احساس می کردم پسرم داره وارد مرحله جدیدی از زندگی میشه، حس عجیبی داشتم و دائماً خودم رو کنترل می ک...
15 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به My Dears می باشد